۷ تیر ۱۳۸۸

غروب بهار و بوسه


امروز صبح یادم اومد که هفت روزه که تابستون شده!
بهار چه غمگین و بی‌صدا تموم شد نه؟
لابد خیابونای شهر اونقدر از صدای گلوله پر بود که کسی صدای قدمهای بهارو وقت رفتن نشنید!
دارم یغما گلرویی میخونم:
"نمی‌دانم چرا بارش این‌همه باران، غبار غریبِ غروب‌های بهار و بوسه را از شیشه‌های این‌همه پنجره پاک نمی‌کند؟
چرا مدام در پس پرده‌ی گریه، نهان می‌شوی؟
استخاره می‌کنی؟
به فال و فریبِ فراموشی، دلخوش کرده‌ای؟...
بایست و تماشا کن!
تا ببینی چگونه به دامن دریا و گریه می‌روم..."

عکس: لبنان، یک غروب بهاری

۱۳ خرداد ۱۳۸۸

هلیا



شانزدهم خرداد یادروز پرواز نادر ابراهیمی خالق هلیاست؛ کسی که با "شهری که دوست می داشتم" شناختمش، بارها خوندمش، وهربار چیزای تازه ای ازش یادگرفتم و فهمیدم.
نادر برای من تفسیر تازه و متفاوتی از زندگی داشت و هرگز از زندگی من نرفت و نمیره:
"گریه برای چیست هلیا؟! آن روز را یادت هست که کوچک بودیم و به خاطر شکایت فراش مدرسه می گریستیم؟
هلیا به یاد داشته باش که ما از هر آنچه حصار آفرین بوده است گریخته ایم!
دیگر نه من ده ساله ام و نه تو هفت ساله ای... تو می پرسی که از کجا میدانم و من جواب میدهم که نمیدانم! ما هرگز از آنچه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم؛ ترس، سوغات آشنایی هاست"

عکس: ساحل خلده (متن جنوبی لبنان) بهار 88