وقتی یک روز بهاری، میری گردش تو جادهای در همسایگی دریای مدیترانه که پره از درخت و رنگ و صدای آب و پرندهها... ناگهان غرق میشی تو جادههای شمال، یادت میره اینجا هزارها کیلومتر دورتر از شهریه که برات پر از خاطراته
آقاهه ایستاده گوشهی جاده و بساط پهن کرده؛ گوجه سبز، باقلا، زیتونهای سبز و سیاه، ترشی، سبزیجات... یاد بساط های شمال میافتی همونجا که اون خانومه بساط سبزیجات و مربا و ترشی داشت؛
اینجاست که دیگه دلتنگ میشی... دیگه حتی آسمون و دریا با همهی وسعتشون نمیتونن جای همون بساط کوچیک نازخاتون رو برات پر کنند...
دلتنگم
|