دیشب که داشتیم با پسرکم فیلم میدیدیم، بعد از دیدن صحنههای تعقیب و گریز به من گفت:
"اگه من بزرگ شدم و پلیسها منو گرفتن و انداختن زندان، اصلا از دستشون فرار نمیکنم، چون فرار کردن خیلی سخته و آدم باید خیلی بدبختی بکشه تا آزاد باشه و اونقدر تو زندان میمونم تا اونا دلشون برام بسوزه و آزادم کنن..."
وقتی داشت این حرفا رو میزد بغض عجیبی گلومو گرفت و چشمام پر از اشک شد...
دلم میخواست بهش بگم تمام سختیهای این روزهای ما فقط برا اینه که دلمون نمیخواست دل کسی برامون بسوزه...
بهش گفتم: "اگه کار خلافی نکردی و فقط از حق خودت دفاع کردی نباید زیر بار زور بری و باید برای آزادیت تلاش کنی به هر قیمتی، حتی شده تو این راه، سختی و بدبختی زیادی بکشی..."
میدونم که برای آزادی وآزاد بودن تاوان زیادی باید پرداخت؛ گاهی به اندازهی یک عمر... ومیدونم که این آزادیِ بیمنت به صدها خوشی و خوش گذرونی میارزه، اما نمیدونم آدم تا کجا تحمل "آزاده موندن" رو داره و تا کجا میتونه هزینهاش رو با تن و روحش بپردازه...تا کجا؟
"اگه من بزرگ شدم و پلیسها منو گرفتن و انداختن زندان، اصلا از دستشون فرار نمیکنم، چون فرار کردن خیلی سخته و آدم باید خیلی بدبختی بکشه تا آزاد باشه و اونقدر تو زندان میمونم تا اونا دلشون برام بسوزه و آزادم کنن..."
وقتی داشت این حرفا رو میزد بغض عجیبی گلومو گرفت و چشمام پر از اشک شد...
دلم میخواست بهش بگم تمام سختیهای این روزهای ما فقط برا اینه که دلمون نمیخواست دل کسی برامون بسوزه...
بهش گفتم: "اگه کار خلافی نکردی و فقط از حق خودت دفاع کردی نباید زیر بار زور بری و باید برای آزادیت تلاش کنی به هر قیمتی، حتی شده تو این راه، سختی و بدبختی زیادی بکشی..."
میدونم که برای آزادی وآزاد بودن تاوان زیادی باید پرداخت؛ گاهی به اندازهی یک عمر... ومیدونم که این آزادیِ بیمنت به صدها خوشی و خوش گذرونی میارزه، اما نمیدونم آدم تا کجا تحمل "آزاده موندن" رو داره و تا کجا میتونه هزینهاش رو با تن و روحش بپردازه...تا کجا؟
|