از سالهای دور، امروز متعلق به مادربزرگم بود.
روزی که از صبح زود همهی فامیل اونجا جمع میشدن و تو پختن شُلهزرد کمک میکردن؛ روزهایی که تمام خونه پر بود از عطر کره و گلاب و زعفران... گوشهی حیاط، زیر درخت، کنار حوض پر از آب، دیگهای بزرگِ شلهزرد میجوشید و همه صف کشیده بودن تا او یکی یکی برای هم زدن صداشون کنه و به همشون بگه "امروز هر چی از خدا بخواین بهتون میده".
چقدر خوشحال بود از دیدن ما و من چقدر خوشحال بودم از دیدن فامیلهای دوری که فقط به بهانه "شلهزرد پزون" سالی یک بار میدیدمشون و همه خوشحال از اینکه لذت این دیدارها به اسم مادربزرگه.
هنوز هم بعد از گذشت سالها صورت مهربون و خوشحال اون روزهاش از جلوی چشمم پاک نمیشه.
از روزی که پا دردهای لعنتی به سراغش اومد انگار دیگه برکت هم از بین خانوادهها رفت. دیگهای بزرگ شلهزرد، هر سال کوچیک و کوچیکتر شد تا تموم شد؛ دیگه هر سال بجای دیدن فامیلهای دور، فقط خبر رفتن تک تکِشون به گوش میرسید...
حالا اون مونده و پدربزرگ و خونهی تاریک و شاید گاهی شلهزرد نذری بی رنگِ همسایه و تنهایی و تنهایی و تنهایی...
دکتر میگه با آلزایمر خفیفی که داره ممکنه چیزهای کمرنگی از گذشته یادش بیاد... نمیدونم خاطرات قشنگ اون روزها هم تو ذهنش مونده یا نه؟ ولی من امروز پرواز کردم به گذشته، تو خونهی شلوغ و پر سر و صدای او، به زور از بین جمعیت خودم رو به دیگ رسوندم تا شلهزرد رو هَم بزنم...
کاش یادش بیاد چقدر عزیزه و نه تنها ما بلکه یک فامیل، دلخوش به خندههای او بود و هست...
راستی مامانی ! امروز هم هر چی از خدا بخوام بهم میده، نه؟
روزی که از صبح زود همهی فامیل اونجا جمع میشدن و تو پختن شُلهزرد کمک میکردن؛ روزهایی که تمام خونه پر بود از عطر کره و گلاب و زعفران... گوشهی حیاط، زیر درخت، کنار حوض پر از آب، دیگهای بزرگِ شلهزرد میجوشید و همه صف کشیده بودن تا او یکی یکی برای هم زدن صداشون کنه و به همشون بگه "امروز هر چی از خدا بخواین بهتون میده".
چقدر خوشحال بود از دیدن ما و من چقدر خوشحال بودم از دیدن فامیلهای دوری که فقط به بهانه "شلهزرد پزون" سالی یک بار میدیدمشون و همه خوشحال از اینکه لذت این دیدارها به اسم مادربزرگه.
هنوز هم بعد از گذشت سالها صورت مهربون و خوشحال اون روزهاش از جلوی چشمم پاک نمیشه.
از روزی که پا دردهای لعنتی به سراغش اومد انگار دیگه برکت هم از بین خانوادهها رفت. دیگهای بزرگ شلهزرد، هر سال کوچیک و کوچیکتر شد تا تموم شد؛ دیگه هر سال بجای دیدن فامیلهای دور، فقط خبر رفتن تک تکِشون به گوش میرسید...
حالا اون مونده و پدربزرگ و خونهی تاریک و شاید گاهی شلهزرد نذری بی رنگِ همسایه و تنهایی و تنهایی و تنهایی...
دکتر میگه با آلزایمر خفیفی که داره ممکنه چیزهای کمرنگی از گذشته یادش بیاد... نمیدونم خاطرات قشنگ اون روزها هم تو ذهنش مونده یا نه؟ ولی من امروز پرواز کردم به گذشته، تو خونهی شلوغ و پر سر و صدای او، به زور از بین جمعیت خودم رو به دیگ رسوندم تا شلهزرد رو هَم بزنم...
کاش یادش بیاد چقدر عزیزه و نه تنها ما بلکه یک فامیل، دلخوش به خندههای او بود و هست...
راستی مامانی ! امروز هم هر چی از خدا بخوام بهم میده، نه؟
|