۶ اسفند ۱۳۸۷

بوی او، عطر گلاب و زعفران

از سالهای دور، امروز متعلق به مادربزرگم بود.
روزی که از صبح زود همه‌ی فامیل اونجا جمع می‌شدن و تو پختن شُله‌زرد کمک می‌کردن؛ روزهایی که تمام خونه پر بود از عطر کره و گلاب و زعفران... گوشه‌ی حیاط، زیر درخت، کنار حوض پر از آب، دیگ‌های بزرگِ شله‌زرد می‌جوشید و همه صف کشیده بودن تا او یکی یکی برای هم زدن صداشون کنه و به همشون بگه "امروز هر چی از خدا بخواین بهتون میده".
چقدر خوشحال بود از دیدن ما و من چقدر خوشحال بودم از دیدن فامیل‌های دوری که فقط به بهانه "شله‌زرد پزون" سالی یک بار می‌دیدمشون و همه خوشحال از اینکه لذت این دیدارها به اسم مادربزرگه.
هنوز هم بعد از گذشت سالها صورت مهربون و خوشحال اون روزهاش از جلوی چشمم پاک نمیشه.
از روزی که پا دردهای لعنتی به سراغش اومد انگار دیگه برکت هم از بین خانواده‌ها رفت. دیگ‌های بزرگ شله‌زرد، هر سال کوچیک و کوچیک‌تر شد تا تموم شد؛ دیگه هر سال بجای دیدن فامیل‌های دور، فقط خبر رفتن تک تک‌ِشون به گوش میرسید...
حالا اون مونده و پدربزرگ و خونه‌ی تاریک و شاید گاهی شله‌زرد نذری بی رنگِ همسایه و تنهایی و تنهایی و تنهایی...
دکتر میگه با آلزایمر خفیفی که داره ممکنه چیزهای کم‌رنگی از گذشته یادش بیاد... نمی‌دونم خاطرات قشنگ اون روزها هم تو ذهنش مونده یا نه؟ ولی من امروز پرواز کردم به گذشته، تو خونه‌ی شلوغ و پر سر و صدای او، به زور از بین جمعیت خودم رو به دیگ رسوندم تا شله‌زرد رو هَم بزنم...
کاش یادش بیاد چقدر عزیزه و نه تنها ما بلکه یک فامیل، دلخوش به خنده‌های او بود و هست...
راستی مامانی ! امروز هم هر چی از خدا بخوام بهم میده، نه؟

۲۹ بهمن ۱۳۸۷

فروغ

"من مثل بچه‌ای که در یک جنگل گم می‌شود، به همه جا رفتم ودر همه چیز خیره شدم و همه چیز جلبم کرد، تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خودم را در آن چشمه پیدا کردم، خودم که عبارت باشد از خودم و تمام تجربه‌های جنگل"
این عجیب‌ترین جمله‌ایه که از فروغ فرخزاد خوندم
ماه بهمن که تموم بشه خواب فروغ، 43 ساله میشه
خوابی "بدون لالایی و قصه" و سفر به "دنیایی که آدمک نداره"
خدا خواست که فروغ تا دنیا دنیاست 32 ساله بمونه،
تا نَمونه و پیر بشه، تموم بشه، غمگین عمر ناکام و رفته باشه.
اینهمه تأثیر فروغ نتیجه‌ی چیه؟ به خاطر جرأت آمیخته با زن بودن؟ زندگی عجیبش؟ رمز و راز عاشقی‌اش؟ جوانمرگی‌اش؟
اینهمه مخالفت و دشمنی با فروغ واسه چیه؟ بیراهه رفتن؟ جرأت فکر کردن به چیزهایی که نباید؟ زودتر از زمان خودش به دنیا اومدن و حرفهای نامفهوم زدن؟ معما‌ها و پرسشهای تاریک زندگی رو گفتن و به خدا و سهمش از زندگی اعتراض کردن؟
چرا دوستاش میگن شادترین و غمگین‌ترین انسان بود؟
کنجکاوم که جواب این سوالها رو از زندگی‌اش بگیرم چون گاهی خودم رو شریکِ آه‌های او حس می‌کنم...
گمونم ما همه، بچه‌هایی هستیم که تو جنگل گم شدیم با این فرق که جرأت به همه جا رفتن و در همه چیز خیره شدن رو نداریم؛ می‌ترسم به چشمه ‌نرسیم و خودمون رو پیدا نکنیم.

۲۳ بهمن ۱۳۸۷

تاوان آزادگی

دیشب که داشتیم با پسرکم فیلم می‌دیدیم، بعد از دیدن صحنه‌های تعقیب و گریز به من گفت:
"اگه من بزرگ شدم و پلیس‌ها منو گرفتن و انداختن زندان، اصلا از دست‌شون فرار نمی‌کنم، چون فرار کردن خیلی سخته و آدم باید خیلی بدبختی بکشه تا آزاد باشه و اونقدر تو زندان می‌مونم تا اونا دلشون برام بسوزه و آزادم کنن..."
وقتی داشت این حرفا رو می‌زد بغض عجیبی گلومو گرفت و چشمام پر از اشک شد...
دلم می‌خواست بهش بگم تمام سختی‌های این روزهای ما فقط برا اینه که دلمون نمی‌خواست دل کسی برامون بسوزه...
بهش گفتم: "اگه کار خلافی نکردی و فقط از حق خودت دفاع کردی نباید زیر بار زور بری و باید برای آزادیت تلاش کنی به هر قیمتی، حتی شده تو این راه، سختی و بدبختی زیادی بکشی..."
می‌دونم که برای آزادی وآزاد بودن تاوان زیادی باید پرداخت؛ گاهی به اندازه‌ی یک عمر... ومی‌دونم که این آزادیِ بی‌منت به صدها خوشی و خوش گذرونی می‌ارزه، اما نمی‌دونم آدم تا کجا تحمل "آزاده موندن" رو داره و تا کجا میتونه هزینه‌اش رو با تن و روحش بپردازه...تا کجا؟

۱۶ بهمن ۱۳۸۷

شاعر

سخت مریض بود و از تب می‌سوخت و حوصله‌ی هیچ کاری رو نداشت.
گفت: "برام شعر بخون" و سراغ مخفیگاه رو گرفت؛ صفحه رو باز کردم و خوندم براش:
"ما سر از زلف او نمی‌گیریم / گر بگیریم زود می‌میریم
...خواب دیدیم، خواب می‌بینیم / خواب‌هایی بدون تعبیریم"
با دیدن این همه ذوق و شوقش ازش پرسیدم: راستی حسین چی کارست؟
گفت : ها؟... شاعر!
یاد قیصر افتادم و با خنده گفتم: خوب شاعره که شاعره "شاعری که کار نیست، کار چیز دیگر است"!
از دلم گذشت: کاش اینجور آدما غم نان نداشتن و می تونستن با خیال راحت فکر کنن و بنویسن و شعر بگن و... ولی یادم اومد همه اونایی که حرف حساب می‌زنن از کسانی هستن که زندگیشون آمیخته با رنج و غمه؛ انگار بی درد و اندوه، نه سوالی هست نه تردیدی و نه شعری.
گاهی یه شعر تازه یا یه حرف تازه تنها داروی یه درد تازه‌ست؛ چه دردی که دیده نمی‌شه مثل "شکسته‌دلی" و چه دردی که دیده میشه مثل وقتی که داری از تب می‌سوزی...