۶ دی ۱۳۸۷

سبز، قرمز، سیاه

تعطیلات عید "میلاد مسیح" شروع شده و شهر، پره از درختای سبز با چراغای قرمز و والبته صدها آدم که لباس بابانوئل پوشیدن و نشونه‌های شادی و عیدن واسه همه، خصوصا واسه بچه‌ها...
تازه دیشب فهمیدم که بابانوئل، اسم و رسم یک قدٌیسه در قرن چهارم میلادی به نام "پدر نیکولاس" که شبانه و پنهانی برای فقرا وخانواده‌های بی‌سرپرست، هدیه می‌برده بدون اینکه اونا بفهمن این هدیه‌ها رو کی براشون میاره...
واژه‌ی "پاپانوئل" هم فرانسویه به معنی "پدر تولد" و برای بچه‌ها یادآور پیرمردیه با لباس و کلاه قرمز با ریش بلند و سفید با کالسکه‌ای پر از هدیه برای بچه‌هایی که هر سال، شب کریسمس منتظرن که پشت پنجره یا در خونه، هدیه‌ی خودشون رو پیدا کنند و جالبه که بابانوئل رویایی این قصه، میتونه زمان رو متوقف کنه که اون شب به صبح نرسه تا بتونه هدیه‌هاشو به همه‌ی بچه‌های دنیا برسونه.
درخت کریسمس هم سبزه به نشانه‌ی روح سبز و صلح جوی مسیح و میوه‌هاش قرمزه به یاد خون او که برای نجات و آمرزش انسان بر صلیب ریخته شد.
و اما امسال، با توجه به همزمانی عید سال نوی مسیحی و دهه‌ی اول محرم، در کنار نشونه‌های شادی عید در کل لبنان و خصوصا بیروت، مناطق شیعه‌نشین هم خودشون رو برای محرم آماده کردن و این مناطق پره ازخیمه‌های عزا و پرچم‌های سیاه و البته روز عاشورا هم یکی از تعطیلات رسمی در کل لبنانه.
واسه ما ایرانیا که عزاداری رو خیلی بهتر از شادی بلدیم دیدن این دوتا فضا در کنار هم جذٌابه و منم کنجکاوم که این دو آئین رو در کنار هم ببینم: یک آیین که منو می‌بره به سالها خاطره که با محبت امام حسین ع آمیخته است و یک آیین که به من یاد میده چشمامو باز کنم و "طراوت زندگی" رو با همه‌ی وجودم احساس کنم.

۲۰ آذر ۱۳۸۷

پاییز ترانه

هر ترانه‌ای بازتاب صدای دل ماست
یه روز صدای دل ما محمد نوری بود که "جان مریم" میخوند:
... چشماتو وا کن, سری بالا کن, در اومد خورشید, شد هوا سپید, وقت اون رسید, که بریم به صحرااااا...
روزگار نامهربون گذشت تا از محمد نوری به محسن چاووشی پرت شدیم:
آهای تو که به خوابی, عمیق و سرد رفتی, تو قلبا سبز موندی, اگرچه زرد رفتی, کنار خاطراتم, با تو همیشه خنده‌اس, طرحی که از تو دارم, شبیه یک پرنده‌اس...
ما پرت شدیم چون بارون تند پاییزی جاده رو خیس کرده بود؛
لیز خوردیم و سرمایه‌ی خنده‌ی کسانی شدیم که ما رو پاک کردن تا خودشونو نشون بدن:
خندان, پیروز, برنده!
راستی امروز کدوم ترانه‌ی پاییزی، ما رو می‌خونه؟!

۸ آذر ۱۳۸۷

روزها و آرزوها

میدونم که هیچ روز آدما بی‌غصه یا آرزو نیست؛ فقط هر چی دنیای آدما بزرگتر میشه آرزوهای کوچیک، جاشونو به آرزوهای بزرگتر میدن!
یادمه قدیما، اون روزا که آرزوهام به اندازه‌ی خونه‌ی کوچیکم بود، غصه‌ام این بود که چرا روز عروسیم (به خاطر بعضی از ملاحظات شأنی خانواده‌ها) با ماشین عروس، دور شهر نچرخیدیم و بوق نزدیم ... یا مثلا آرزوم این بود که کاش خونه‌ی سنتی سازمون، مثل خونه‌های جدید، آشپزخونه‌ی اُپن داشت...
حالا که غصه‌ها و آرزوهای این روزامو می‌بینم به اون روزا حسابی می‌خندم؛
یعنی تلخیهای قدیم، شده شیرینی و خنده... و تراژدی‌های قدیم، شده کمدی و طنز گپ‌های شبونه
آیا واقعا سالهای بعد هم میشینم و به این روزام می‌خندم؟!
پ.ن:
هنوز مشترک اینترنت نشدیم و گاه‌گاهی میام کافی‌نت... اگه برای دوستان، کامنت نمیذارم از بی‌معرفتی نیست.

۲۸ آبان ۱۳۸۷

عجب صبری خدا دارد

از جلوی یک کتابفروشی وابسته به حزب الله لبنان در حومه‌ی جنوبی بیروت، رد می‌شدیم که توجه‌مون به یک کتاب جلب شد: "مفاتیح الجنان به زبان کودکانه"!
کنجکاو شدیم و رفتیم تا کتاب رو از نزدیک ببینیم؛ کتاب به زبان بچه‌ها ترجمه شده بود با تصویرگری‌های کنار دعاها...
تصویرها پر بود از بچه‌هایی که در حال سوختن در جهنم بودند و یا در حال التماس از خدا برای نجات ازآتش، گریه می‌کردند!
وحشت زده، کتاب رو از چشم پسرکم دور کردم و عصبانی شدم از این همه بی عقلی و سادگی... طراحان این کتاب لابد کلی هم از اینکه باعث هدایت بچه‌ها و مانع گناه‌کردن اونا در آینده می‌شن به خودشون می‌بالند و ترسوندن بچه‌ها از خدا رو هنر خودشون می‌دونند!
نمی‌دونم چرا اینهمه که در تصویرسازی از جهنم استادند در تصویرسازی از بهشت و رحمت و زیبایی خدا، عاجز و بی‌عرضه‌اند؟واقعا معرفی خدایی که عذابش از رحمتش بیشتره و از "التماس نجات" لذت می‌بره چه لطفی داره؟
قدیما فکر می‌کردم میشه با اجبار به احکام، بچه رو از خدا متنفر کرد؛ نگو این حرفا قدیمی شده و حالا دیگه با کتاب و نقاشی و فیلم دارن زحمت می‌کشن و ثواب می‌برن... با خودم گفتم وقتی آدما خدا رو از دریچه‌ی عقده‌های روانی و جنسی و شخصیتی خودشون ببینند همین میشه دیگه... به قول شاعر "عجب صبری خدا دارد"!
کاش می شد شناخت خدا رو به پاکی و بی‌آلایشی خود بچه‌ها واگذار کنیم و بیماری‌ها و جهل‌هامون رو به اونا منتقل نکنیم.

۱۱ آبان ۱۳۸۷

در ستایش بی‌خیال ‌‌شدن

چند روز قبل داداش کوچیکم از ایران زنگ زد و از شیرینی‌های پسرک هفت‌ماهه‌اش برام تعریف می‌کرد و با هم به دنیای قشنگ بچه‌ها غبطه می‌خوردیم
مثلا می‌گفت : "فقط قیافه‌ی ما واسه بچه مهمه، اگه جدی یا با اخم بهش نگاه کنیم ولی قربون صدقه‌اش بریم، بغض می‌کنه و گریه‌اش می‌گیره اما اگه با لبخند نگاش کنیم و بد و بیراه هم بگیم می‌خنده و از شادی جیغ میزنه؛ خلاصه همین که حرفمونو نمی‌فهمه و فقط به قیافه‌مون نگاه می‌کنه، شده بهانه‌ی بازی و خنده‌ی ما بزرگترها..."
من که دلم واسه برادرزاده‌ی نادیده‌ام یه ذره شده بود همین ماجرا رو با شور و هیجان واسه همسر گرامی تعریف کردم، فکر می‌کنین واکنش‌اش چی بود؟!
آقا رفتند تو فکر و فرمودند:
"آخه بچه، پاکه و مثل ماها نیست که آلوده به کلمه‌ها شده باشه. متن بچه، کلمه‌های آدما نیست بلکه قیافه‌ی اوناست... به عبارت دیگه متن اصلی هر انسان، باید صورت انسان مقابلش باشه نه گفته‌هاش!... دستور العمل های انتزاعی باعث میشن نسبت به آدم روبرومون که زنده و ظاهر داره خودشو روایت می‌کنه کور باشیم و گوشمونو نسبت به حرفهای حساب شده‌ی همون آدم یا دستورات کتابها بسپاریم..."
باورتون میشه؟!
یکی به من بگه من از دست این بشر چیکار کنم ؟
آخه چطور میشه از این موضوع به این سادگی، به جای خندیدن و لذت بردن، یک سوژه‌ی فلسفی درآورد که حالا بماند ربطش به چیزی که من تعریف کردم چیه؟!
یکی نیست بهش بگه آخه حتی خدا هم دنیا رو اینقدر پیچیده و جدی خلق نکرده که تو تصور می‌کنی... یک کم بی‌خیال شو... واللاااااا
پ.ن:
مرسی واسه همه‌ی تبریک‌هایی که هیچ توصیفی براشون ندارم...

۲ آبان ۱۳۸۷

تا جشن لبخند ...

امشب سی و سه ساله میشی عزیز دلم !
و من باید تبریک بگم تولد تویی رو که سالهای زندگیم رو از خنده و استقامت و آرامشت پر کردی اما مدتهاست که روزگار بر وفق مراد دشمنان لبخند تو میگرده و سکوت و بی قراری شده تصویر ثابت تو !
میخوام امسال ، جشن رو عقب بندازیم اما نه واسه اینکه حتی از گرفتن یک جشن کوچیک هم ناتوانیم ... میخوام منتطر بمونم تا این روزای بد ، حداقل کمرنگ بشه !
یادته پارسال چنین شبی خونمون تو تهران چه خبر بود ؟ ... گرمای بزمی که با لبخند و محبت مهمونای نازنین اون شب رونق گرفت و با شادی ناگهانی تو کامل شد ...
یادش به خیر
اما راستش ، بد شاکیم این روزها جواد خوب من
ولی نه از اینکه حق نداریم در هوای ایرانمون نفس بکشیم و فرهنگ و زبان خودمون رو زندگی کنیم
نه از اینکه از همه داشته هامون به اجبار گذشتیم تا تو رنج اسارت و اطاعت رو تحمل نکنی
نه از اینکه بیرحمانه در حال کشتن توقّعاتمون از خویشاوندانمون هستیم ؛
چه اونایی که چشماشون رو بر اضطراری ترین شرایط زندگیمون بستند و به روی مبارک هم نمیارن و به هزار بهانه ، هیچ کاری نمی کنند
و چه اونایی که به خیال خودشون من رو حتی از یک تماس بی عتاب و گلایه هم محروم کردند به جرم "یک انتخاب" که کمترین حقّ هر انسانه ...
نه از اینکه از لذت شرکت تو عروسی زهراهامون محروم شدیم ؛ لذّتی که در تمام عمر فقط یکبار فرصت چشیدنش رو داشتیم
نه از اینکه شرایطی رو تجربه می کنیم که هرگز تصورش رو هم نمی کردیم ؛ خونه ای که تمام سرمایه اش یک حصیر باشه و یک گاز پیک نیک و یک یخچال کوچولو و چند پتو که از همسایه های مهربون مون به امانت گرفتیم ... و البته اتاقی برای پسرکمون تا حداقل اون رنج این روزها رو کمتر احساس کنه
نه از اینکه از ادامه ی تحصیل مون محروم شدیم
... حتی نه از شرمندگی دوستانی که پس اندازشون رو در روزهای آوارگی و تنهایی به تو بخشیدند تا ...
شاکیم جواد من اما نه از این زخم های عمیق که شمردم و هر کدومشون به تنهایی میتونن بزرگترین غم آدم باشن
شاکیم از این "روزگار بی مرام" که در یک جنگ نابرابر (که سالها کنار تو شاهدش بودم) تونسته آرامش رو از تو بگیره ؛ همون آرامشی رو که مثل چشمه ، تو قلبت جوشان بود و من و تک تک اونایی که پای حرفهای تو می نشستند رو سیراب می کرد ...
راستی عجب ماه رمضانی گذشت جوادم !
برای اولین بار در این سیزده سال بود که می دیدم به جای دعاهای طولانی شبهایش ساعتها رو به قبله میشینی و ساکت و حیران فکر می کنی و نفس های عمیق می کشی و ...
میخوام امسال ، جشن رو عقب بندازیم تا روزی که باز بتونی از ته دل ، حتی به همه ی نداشته های زندگیمون هم بخندی و دوباره یادت بیاد که خنده ی تو نه تنها بزرگترین پاسخ به اوناییه که حسرت شکست تو رو بر دل دارند بلکه آرومترین و مطمئن ترین پناهگاهه در طوفان این روزهای بد ! برای من ، برای حامد ، برای همه ی اونا که دوستت داشتن و دارن و حتی برای خودت ... باور کن !
تولدت مبارک نازنین من

۲۶ مهر ۱۳۸۷

دنياي شيرين تو

چند روز قبل با خبر شديم كه اسپايدرمن قراره بياد بيروت و از ساختمان بلند "هتل وينيسيا" بره بالا ...
با چند تا از دوستان قرار گذاشتيم كه بچه هامونو ببريم اونجا ... تا اين خبر رو به بچه ها داديم "انگار تا بي نهايت" خوشحال شدند !
اون روز غروب ، اسپايدرمن غرق در تشويق جمعيت و شادي بي نهايت بچه ها بالا مي رفت و من پسركم رو تماشا ميكردم و با خودم مي گفتم : خوش به حال دنياي شيرين تو كه چه زود ميتوني اينهمه خوشحال بشي و همه چيزو فراموش كني ...
كاش ما هم بچه بوديم با همون دل صاف كه ميتونه با كوچكترين بهانه اي بزرگترين خوشحاليها رو به دست بياره ... تا به دنيا با همون ديد شيرين و ساده نگاه كنيم ... چرا اينقدر بزرگ شديم كه شيريني هاي دنيا به چشم سخت پسندمون نياد يا به تلخي دنيا پي ببريم ؟
... اسپايدرمن به اون بالا رسيد و پرچم لبنان رو مي رقصوند و من اين بار تو اين فكر بودم كه خوشحال كردن مردم چه ساده است و چه بخيل اند اونايي كه ارزون ترين شاديها رو هم از مردم دريغ مي كنند ...

۱۲ مهر ۱۳۸۷

در هواي عيد

صبح روز عيد با صداي الله اكبر مسجد كه همه رو به طرف خودش مي خوند از خواب بيدار شديم و با يادآوري موجي از خاطره ها و تجربه هاي تكراري سالهاي قبل به طرف مسجد الحسنين (مسجدي زيبا در ضاحيه جنوبي بيروت) راه افتاديم كه با "علامه سيد محمد حسين فضل الله" نماز عيد رو بخونيم ؛
اما وقتي رسيديم با صحنه اي روبرو شدم كه اصلا تكراري نبود !
هزاران مرد و زن با تيپ هاي مختلف با حجاب و بي حجاب ، بي هيچ فرقي بينشون ، آماده نماز مي شدند ...
سالها شنيده بودم كه مسجد خونه ي خداست ولي انگار اولين بار بود كه به چشم مي ديدم مسجدي رو كه خونه ي خدا بود و صاحبخانه ، مهموناشو با هر ظاهري پذيرفته بود و همه ي مهمونا بي تبعيض براش عزيز بودند ...
مهمونايي كه تنها اشتراك شون دست بردن به طرف آسمون بود تا ازش بخوان : "اسئلك خير ما سئلك منه عبادك الصالحون" ... هزاران مهمون واسه خدايي كه در اين نزديكي است ، لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند ... هنوز دارم تو هواي عيد نفس مي كشم .

۲۸ شهریور ۱۳۸۷

حسّ تازه

بعد از گذشت نيمي از ماه رمضان حالا ديگه تو خونه ي جديد هستيم .
گروني و مخارج سنگين سكونت در بيروت ، ما رو روانه ي منطقه اي كرد در"متن جنوبي لبنان" كه البته مثل همه جاي اين كشور ، زيبا و سرسبز و مشرف به درياي مديترانه است .
زندگي رو از صفر شروع كرديم و لوازم مورد نيازمون رو بايد تك تك و به تدريج بر اساس شرايط مالي مون تهيه كنيم ...اين تجربه با همه ي سختي هاش حسّ كاملا تازه و متفاوتيه و تنها چيزي كه تونسته خستگي رو از تن ما در كنه مهر و محبت دوستامونه كه به يك دنيا مي ارزه ...
اين روزها دسترسي به اينترنت برام ساده نيست ، اميدوارم با گرفتن اشتراك اينترنت براي خونه ي جديد بتونم بيشتر و منظم تر بنويسم .

۱۰ شهریور ۱۳۸۷

تبريك

مدتيه كه هر روز مي گرديم دنبال خونه ، ولي هنوز جايي با قيمت مناسب پيدا نكرديم ، تمام سعيمون رو كرديم تا قبل از ماه رمضان مستقر بشيم ولي نشد .
امسال اولين ماه رمضانيه كه ايران نيستم و برام تجربه ي تازه ايه ... دلتنگ همه ي اونايي هستم كه سال قبل ، شريك سفره ي افطار هم بوديم ...هر چند كه امسال در جمع كوچيكمون جاشون خاليه ولي تو خاطره هامون هستند به همون مهربوني و صفاي هميشگي ...
شنيده بودم ماه رمضان لبنان بر خلاف ايران همه جا جشنه و همه اين ماه رو عيد مي دونن و با شكوه و شادي مي گذرونن و حالا دارم ميبينم چند روزيه كه تبريك هاي مردم به هم شروع شده و همه جا چراغونيه ... بعضي از كافه ها برنامه هاي شب نشيني افطار تا سحرشون رو با حضور خواننده هاي لبناني اعلام كردن ... مسجد ها هم كه شور و حال خاصّ خودشونو دارن ...يعني اينجا آدم با تمام وجود معناي رمضان المبارك رو احساس مي كنه !
شروع اين ماه رو تبريك ميگم و به قول لبناني ها: كل عام و انتم بخير
به ياد ما هم باشين

۲۷ مرداد ۱۳۸۷

چرا

حسين پناهي ميگه :
"يادمه قبل از سوال
کبوتر با پای من راه می رفت
جیرجیرک با گلوی من می خوند
شاپرک با پر من پر می زد
... نور بودم در روز
سایه بودم در شب ... "
راست ميگه ها ! به آدماي اطرافم كه نگاه مي كنم مي بينم اونايي كه بدون سوال ، تو زندگي شون واسه همه چي جواب دارن ، انگار مشكل خاصّي هم ندارن و راحت روزگار مي گذرونن ... مشكل آدما با اولين سوال شروع ميشه ... كافيه دچار درد بي درمون چرا بشي ... هرچي بيشتر مي پرسي كمتر جواب مي گيري ... گاهي آدم از شدّت بي جوابي با خودش ميگه : خوش به حال "بي چرا"ها ! ...

۲۰ مرداد ۱۳۸۷

حامد

10 سال پيش شب ششم شعبان (تولد امام سجّاد كه اون سال مي شد 4 آذر) حامدم به دنيا اومد و با اومدنش روشني و رنگ تازه اي به زندگيمون بخشيد و دلهامون رو آفتابي تر كرد .
هر سال به مباركي همين روز براش جشن تولّد مي گرفتيم ولي امسال مشكلات و سختياي طاقت فرساي اين روزها باعث شد كه جشن تولّدش رو عقب بندازيم و تا 4 آذر منتظر شرايط بهتري واسه جشن بمونيم .
اين 10 سال به سرعت باد گذشت و نمي دونم چقدر روياي ما براي ساختن يك زندگي شاد و آرام واسه پسركمون به واقعيت رسيد؟
حالا هم تمام تلاشمون اينه كه تو تندباد بيرحم اين روزها براش تكيه گاه باشيم و بار مشكلات اين روزها رو دوش خودمون باشه ... هرچند ديدن يك لبخند شيرين اون مي تونه بهارو دوباره به هواي سرد و زمستوني اين بيراهه برگردونه !
به قول پابلو نرودا : خنده اش نان زندگاني است

۱۴ مرداد ۱۳۸۷

قصّه

يك روز شنبه ، وقت نهار / گفت و گوي پسركم با دوستش كه مهمونمون بود :

حامد : بيا غذاتو بخور تا بزرگ بشي
محمد : ناچ ! بالاخره كه بزرگ مي شم
- : اگه غذا نخوري كه بزرگ نمي شي
- : من تا آخر قصه ام كه بالاخره يه روز بزرگ ميشم !
- : قصه ؟ كدوم قصه ؟!
- : مگه نمي دوني ؟ ... خدا برا همه آدما يه قصه تعريف كرده كه آدما تو اون قصه بازي مي كن ... وقتي قصه شون تموم مي شه آدما هم تموم مي شن

... من نمي دونم محمد اين حرف رو از كي يا از كجا شنيد اما راستي نكنه ما همه فقط بازيگراي اين قصه ي از پيش نوشته شده ايم ؟!

۸ مرداد ۱۳۸۷

فاصله

امروز روز عروسيته و من صبح خيلي زود از خواب بيدار شدم با صداي چاوشي كه داشت مي خوند :
بين من و تو فاصله غوغا مي كنه ...
باورم نمي شه چقدر زود گذشت ! انگار همين ديروز بود ؛ از مدرسه كه ميومدم تو حياط منتظرم بودي ... هر وقت مي خواستم درس بخونم اونقدر حرف مي زدي تا عصباني مي شدم و چيزي از درسام نمي فهميدم ...
هميشه شباي امتحانم به عروسكت قول مي دادي كه اگه بچه ي خوبي باشه مي بريش خونه ي خاله ، اما من شماها رو تو اتاقم راه نميدادم تا وقتي اشكهاي تو رو ميديدم و دلم مي سوخت ؛ كتاب و دفتر رو مي بستم و از تو و عروسكت پذيرايي مي كردم .
كم كم رفتي مدرسه و من تنها كسي بودم كه تو درسات كمكت بودم و شبهاي امتحانت تا صبح باهات بيدار بودم تا خوابت نبره و صبح قبل از اينكه بري سر جلسه ي امتحان ازم مي پرسيدي : "خواهر جون بيست مي شم؟" انگار به اندازه ي يك " آره " ي من تا موفقيت فاصله داشتي !
كم كم بزرگ شدي و باز من شدم محرم تو و خونه ي من شد پاتوق وقتي كه از زمين و زمان شكايت داشتي ... شديم محرم اسرار هم ، حرف مي زديم ، غر مي زديم و آخرش اونقدر مي خنديديم كه ... يادته خنده هامون دليل نداشت و فقط منتظر يك بهانه ي كوچيك بوديم؟!
... تا تو بزرگ شدي و امروز رسيد : روز عروسيت !
دارم تصور مي كنم كه چقدر قشنگ شدي تو اين لباس سفيد مثل هميشه !
مثل وقتي كه كوچيك بودي و تو عروسي من شده بودي يه عروس كوچولوي ماه و دوست داشتني
... احساس امروز من قابل توصيف نيست و پيشكشي برات ندارم جز دلتنگي و عشق ... همين !
عروسيت مبارك

۳ مرداد ۱۳۸۷

براي شروع

تو دلتنگي اين روزا فكر كردم داشتن يك وبلاگ بهترين راهه واسه ارتباط با كساني كه دوستشون دارم ... اما چرا بيراهه ؟
راه، مسير آشنا و تجربه شده ايه كه به علّت شناخته بودنش نه تنها مورد قبول ديگرانه بلكه مشكلاتش هم قابل پيش بينيه تو اين راه هم ميشه از كمك ديگران برخوردار بود هم از همراهي و همدلي شون؛ ولي بيراهه مسير تجربه نشده و ناشناخنه ايه كه تو شرايط سخت و استثنايي زندگي انتخاب ميشه هم مشكلات و سوالهاي جديد اين مسير، زمان بيشتري مي بره واسه جواب گرفتن؛ هم ممكنه داوري منفي و ملامت ديگران رو به دنبال داشته باشه ...
بيراهه رفتن هم شجاعت مي خواد هم تدبير :
شجاعت واسه روبرو شدن با ترديد ها و حيرت ها و تدبير واسه بهترين ادامه... تا سختياش ما رو از پا نندازه .
گاهي احساس مي كنم لذّت و ارزش زندگي، تو همين بيراهه ها معنا پيدا مي كنه نه در سكون و آرامش راههاي تكراري و آدمهاي تكراري تر !
چه بسا بعدها همين تجربه ، روزنه اي باشه براي تجديد نظر جدّي بقيه تا بفهمن كه تو يكنواختي و تكرار هيچي وجود نداره چه برسه به خوشبختي .