۲۶ مهر ۱۳۸۷

دنياي شيرين تو

چند روز قبل با خبر شديم كه اسپايدرمن قراره بياد بيروت و از ساختمان بلند "هتل وينيسيا" بره بالا ...
با چند تا از دوستان قرار گذاشتيم كه بچه هامونو ببريم اونجا ... تا اين خبر رو به بچه ها داديم "انگار تا بي نهايت" خوشحال شدند !
اون روز غروب ، اسپايدرمن غرق در تشويق جمعيت و شادي بي نهايت بچه ها بالا مي رفت و من پسركم رو تماشا ميكردم و با خودم مي گفتم : خوش به حال دنياي شيرين تو كه چه زود ميتوني اينهمه خوشحال بشي و همه چيزو فراموش كني ...
كاش ما هم بچه بوديم با همون دل صاف كه ميتونه با كوچكترين بهانه اي بزرگترين خوشحاليها رو به دست بياره ... تا به دنيا با همون ديد شيرين و ساده نگاه كنيم ... چرا اينقدر بزرگ شديم كه شيريني هاي دنيا به چشم سخت پسندمون نياد يا به تلخي دنيا پي ببريم ؟
... اسپايدرمن به اون بالا رسيد و پرچم لبنان رو مي رقصوند و من اين بار تو اين فكر بودم كه خوشحال كردن مردم چه ساده است و چه بخيل اند اونايي كه ارزون ترين شاديها رو هم از مردم دريغ مي كنند ...