۲ آبان ۱۳۸۷

تا جشن لبخند ...

امشب سی و سه ساله میشی عزیز دلم !
و من باید تبریک بگم تولد تویی رو که سالهای زندگیم رو از خنده و استقامت و آرامشت پر کردی اما مدتهاست که روزگار بر وفق مراد دشمنان لبخند تو میگرده و سکوت و بی قراری شده تصویر ثابت تو !
میخوام امسال ، جشن رو عقب بندازیم اما نه واسه اینکه حتی از گرفتن یک جشن کوچیک هم ناتوانیم ... میخوام منتطر بمونم تا این روزای بد ، حداقل کمرنگ بشه !
یادته پارسال چنین شبی خونمون تو تهران چه خبر بود ؟ ... گرمای بزمی که با لبخند و محبت مهمونای نازنین اون شب رونق گرفت و با شادی ناگهانی تو کامل شد ...
یادش به خیر
اما راستش ، بد شاکیم این روزها جواد خوب من
ولی نه از اینکه حق نداریم در هوای ایرانمون نفس بکشیم و فرهنگ و زبان خودمون رو زندگی کنیم
نه از اینکه از همه داشته هامون به اجبار گذشتیم تا تو رنج اسارت و اطاعت رو تحمل نکنی
نه از اینکه بیرحمانه در حال کشتن توقّعاتمون از خویشاوندانمون هستیم ؛
چه اونایی که چشماشون رو بر اضطراری ترین شرایط زندگیمون بستند و به روی مبارک هم نمیارن و به هزار بهانه ، هیچ کاری نمی کنند
و چه اونایی که به خیال خودشون من رو حتی از یک تماس بی عتاب و گلایه هم محروم کردند به جرم "یک انتخاب" که کمترین حقّ هر انسانه ...
نه از اینکه از لذت شرکت تو عروسی زهراهامون محروم شدیم ؛ لذّتی که در تمام عمر فقط یکبار فرصت چشیدنش رو داشتیم
نه از اینکه شرایطی رو تجربه می کنیم که هرگز تصورش رو هم نمی کردیم ؛ خونه ای که تمام سرمایه اش یک حصیر باشه و یک گاز پیک نیک و یک یخچال کوچولو و چند پتو که از همسایه های مهربون مون به امانت گرفتیم ... و البته اتاقی برای پسرکمون تا حداقل اون رنج این روزها رو کمتر احساس کنه
نه از اینکه از ادامه ی تحصیل مون محروم شدیم
... حتی نه از شرمندگی دوستانی که پس اندازشون رو در روزهای آوارگی و تنهایی به تو بخشیدند تا ...
شاکیم جواد من اما نه از این زخم های عمیق که شمردم و هر کدومشون به تنهایی میتونن بزرگترین غم آدم باشن
شاکیم از این "روزگار بی مرام" که در یک جنگ نابرابر (که سالها کنار تو شاهدش بودم) تونسته آرامش رو از تو بگیره ؛ همون آرامشی رو که مثل چشمه ، تو قلبت جوشان بود و من و تک تک اونایی که پای حرفهای تو می نشستند رو سیراب می کرد ...
راستی عجب ماه رمضانی گذشت جوادم !
برای اولین بار در این سیزده سال بود که می دیدم به جای دعاهای طولانی شبهایش ساعتها رو به قبله میشینی و ساکت و حیران فکر می کنی و نفس های عمیق می کشی و ...
میخوام امسال ، جشن رو عقب بندازیم تا روزی که باز بتونی از ته دل ، حتی به همه ی نداشته های زندگیمون هم بخندی و دوباره یادت بیاد که خنده ی تو نه تنها بزرگترین پاسخ به اوناییه که حسرت شکست تو رو بر دل دارند بلکه آرومترین و مطمئن ترین پناهگاهه در طوفان این روزهای بد ! برای من ، برای حامد ، برای همه ی اونا که دوستت داشتن و دارن و حتی برای خودت ... باور کن !
تولدت مبارک نازنین من