۴ آذر ۱۳۸۸

یازده


درست یازده سال پیش، تو سرمای یک شب پاییزی، خدا تو رو به ما داد تا با بودنت زندگیمون رنگ تازه ای بگیره و گرمتر بشه.

با بودنت خوشحالتر از اونی هستم که بخوام داد بزنم و به همه بگم که هنوز هم هر وقت میخندی، حرف میزنی، راه میری... با دیدنت یازده سال جوونتر میشم!

خانواده کوچک سه نفره ما تا حالا خیلی تاوان پس داده و تو این سالها تو هم با همه کودکیت پا به پای ما بودی و دیدی... تو این سالها بارها نیمه های شب بلند شدم به صورت پاک و معصومت نگاه کردم و دلم سوخت برای هم اون چیزهایی که میتونستی با داشتن شون دنیای شیرین کودکیتو قشنگ تر کنی ولی نشد!

با همه بچگی هات خیلی چیزها پرسیدی و خیلی چیزها رو از ما شنیدی تا روزی که بزرگ بشی و بدون پرسیدن خودت ببینی؛ ولی تا اون روز دلم میخواد بدونی که همه سختیها، بی خوابی ها و نگرانی های ما برای آینده تو بود که شاید روزی بتونی بدون نگرانی زندگی کنی و فراموش نکنی که اگه هر حقی رو از ما گرفته باشن نتونستن حق نفس کشیدن و با هم بودن رو از ما بگیرن و تا وقتی که با همیم باز هم از پس تمام مشکلات بر میایم حتی اگه یک خانواده سه نفره کوچک در یک دنیای بزرگ باشیم

تولدت مبارک

عکس: بیروت – پاییز 88

۲۰ آبان ۱۳۸۸

بدون نام


خروج از ایران... استرس و دلشوره برای گناه ناکرده...
پسرم بی اختیار با صدای بلند دعا میخوند که بدون مشکل رد شیم، بعد از گرفتن مهر "خروج از وطن" و پاک کردن اشکها؛ با خوشحالی روی اولین صندلی نشستیم و به دوستان نگرانی که منتظر خبری از ما بودند خبر رد شدنمون رو دادیم و نفس راحتی کشیدیم اما با کمال تعجب دیدیم هر کسی که از گیت رد میشه خوشحال و خندان، با موبایل به دیگران خبر رد شدنش رو میده و تبریک میشنوه انگار... پس فقط ما متّهم نبودیم؛ همه انگار داشتند رد شدن از پل صراط رو تجربه می کردند!

بعد از گذشت سه ماه، تو غروب یک روز پاییزی با پسرکم دوباره ترک وطن کردم و به بیروت برگشتم، با خداحافظی از تک تک عزیزانم و بوسه واشکهایی که نمیدونم به نشانه خداحافظی بود یا تقدیر و تشکر از محبتهای بی دریغ اونها...
سفری سه ماهه که با تعجب از تغییر همه چی و همه کس شروع شد؛ انگار نه دو سال، بلکه سالها از کشورم دور بودم.
مردم کوچه و بازار انگار از همه چی خسته و نسبت به همه چی ناامید بودن و در جواب پسرکم که می گفت: مامان چرا تو ایران کسی خوشحال نیست؟ کلّی حرف داشتم که نمی دونستم باید از کجا شروع کنم!
چه سخت بود زندگی در وطنی که آغوش خودش رو به روی مسافران خسته ش بسته و شاید اگه نبود ذوق دیدار خانواده ها و دوستانی مهربون تر از تصور، تحمل شکنجه بعضی لحظات برام غیر ممکن بود.
شاید لذت این سفر فقط به چشم پاک و معصومانه پسرکم قشنگ بیاد که تو این روزهای سرد پاییزی بهترین بهانه شاد زندگی کردنه برای منی که حالا تو خونه خودم، تو غربت نشستم و در انتظار آینده ای غبار آلودم...

عکس: یک روز بارونی شهریور 88 – جاده چالوس