۲۰ آبان ۱۳۸۸

بدون نام


خروج از ایران... استرس و دلشوره برای گناه ناکرده...
پسرم بی اختیار با صدای بلند دعا میخوند که بدون مشکل رد شیم، بعد از گرفتن مهر "خروج از وطن" و پاک کردن اشکها؛ با خوشحالی روی اولین صندلی نشستیم و به دوستان نگرانی که منتظر خبری از ما بودند خبر رد شدنمون رو دادیم و نفس راحتی کشیدیم اما با کمال تعجب دیدیم هر کسی که از گیت رد میشه خوشحال و خندان، با موبایل به دیگران خبر رد شدنش رو میده و تبریک میشنوه انگار... پس فقط ما متّهم نبودیم؛ همه انگار داشتند رد شدن از پل صراط رو تجربه می کردند!

بعد از گذشت سه ماه، تو غروب یک روز پاییزی با پسرکم دوباره ترک وطن کردم و به بیروت برگشتم، با خداحافظی از تک تک عزیزانم و بوسه واشکهایی که نمیدونم به نشانه خداحافظی بود یا تقدیر و تشکر از محبتهای بی دریغ اونها...
سفری سه ماهه که با تعجب از تغییر همه چی و همه کس شروع شد؛ انگار نه دو سال، بلکه سالها از کشورم دور بودم.
مردم کوچه و بازار انگار از همه چی خسته و نسبت به همه چی ناامید بودن و در جواب پسرکم که می گفت: مامان چرا تو ایران کسی خوشحال نیست؟ کلّی حرف داشتم که نمی دونستم باید از کجا شروع کنم!
چه سخت بود زندگی در وطنی که آغوش خودش رو به روی مسافران خسته ش بسته و شاید اگه نبود ذوق دیدار خانواده ها و دوستانی مهربون تر از تصور، تحمل شکنجه بعضی لحظات برام غیر ممکن بود.
شاید لذت این سفر فقط به چشم پاک و معصومانه پسرکم قشنگ بیاد که تو این روزهای سرد پاییزی بهترین بهانه شاد زندگی کردنه برای منی که حالا تو خونه خودم، تو غربت نشستم و در انتظار آینده ای غبار آلودم...

عکس: یک روز بارونی شهریور 88 – جاده چالوس