۲۵ آذر ۱۳۸۸

رشته ی محبت تو


زنگ میزنم حالشو بپرسم، دارن آش رشته میدن... با شنیدن صدای من پشت تلفن بغض میکنه و میگه: چقدر جات اینجا خالیه... آخه اون خوب میدونه که من چقدر آش رشته دوست دارم... پشیمون میشم از تماسم، حالا مگه آش از گلوش پایین میره؟ میخوام جبران کنم، میزنم تو کار شوخی و خنده، اما اون در جواب شوخی های من فقط سکوت میکنه...
تلفن که تموم میشه دوستی زنگ میزنه و برای شام دعوتم میکنه... سر سفره میبینم یه ظرف بزرگ آش رشته رو میزه!
حالا منم که با دیدن آش رشته بغض میکنم و سکوت...


میدونم برام دعا نکردی و فقط دلت گرفت؛
اونوقت خدا فقط به دلت نگاه کرد و حاجتت رو داد و آرومت کرد، حالا ببین اگه برام دعا کنی چی میشه... هرچند میدونم همیشه داری همین کارو میکنی و میدونم که خوب میدونی هیچ وقت تو زندگی بیشتر از این روزها به دعای خیرت احتیاج نداشتم... من هنوز در حسرت روزی هستم که کاش بتونم ذره ای از محبت ها و مهربونیات رو جبران کنم...

دوستت دارم مادرم

۴ آذر ۱۳۸۸

یازده


درست یازده سال پیش، تو سرمای یک شب پاییزی، خدا تو رو به ما داد تا با بودنت زندگیمون رنگ تازه ای بگیره و گرمتر بشه.

با بودنت خوشحالتر از اونی هستم که بخوام داد بزنم و به همه بگم که هنوز هم هر وقت میخندی، حرف میزنی، راه میری... با دیدنت یازده سال جوونتر میشم!

خانواده کوچک سه نفره ما تا حالا خیلی تاوان پس داده و تو این سالها تو هم با همه کودکیت پا به پای ما بودی و دیدی... تو این سالها بارها نیمه های شب بلند شدم به صورت پاک و معصومت نگاه کردم و دلم سوخت برای هم اون چیزهایی که میتونستی با داشتن شون دنیای شیرین کودکیتو قشنگ تر کنی ولی نشد!

با همه بچگی هات خیلی چیزها پرسیدی و خیلی چیزها رو از ما شنیدی تا روزی که بزرگ بشی و بدون پرسیدن خودت ببینی؛ ولی تا اون روز دلم میخواد بدونی که همه سختیها، بی خوابی ها و نگرانی های ما برای آینده تو بود که شاید روزی بتونی بدون نگرانی زندگی کنی و فراموش نکنی که اگه هر حقی رو از ما گرفته باشن نتونستن حق نفس کشیدن و با هم بودن رو از ما بگیرن و تا وقتی که با همیم باز هم از پس تمام مشکلات بر میایم حتی اگه یک خانواده سه نفره کوچک در یک دنیای بزرگ باشیم

تولدت مبارک

عکس: بیروت – پاییز 88

۲۰ آبان ۱۳۸۸

بدون نام


خروج از ایران... استرس و دلشوره برای گناه ناکرده...
پسرم بی اختیار با صدای بلند دعا میخوند که بدون مشکل رد شیم، بعد از گرفتن مهر "خروج از وطن" و پاک کردن اشکها؛ با خوشحالی روی اولین صندلی نشستیم و به دوستان نگرانی که منتظر خبری از ما بودند خبر رد شدنمون رو دادیم و نفس راحتی کشیدیم اما با کمال تعجب دیدیم هر کسی که از گیت رد میشه خوشحال و خندان، با موبایل به دیگران خبر رد شدنش رو میده و تبریک میشنوه انگار... پس فقط ما متّهم نبودیم؛ همه انگار داشتند رد شدن از پل صراط رو تجربه می کردند!

بعد از گذشت سه ماه، تو غروب یک روز پاییزی با پسرکم دوباره ترک وطن کردم و به بیروت برگشتم، با خداحافظی از تک تک عزیزانم و بوسه واشکهایی که نمیدونم به نشانه خداحافظی بود یا تقدیر و تشکر از محبتهای بی دریغ اونها...
سفری سه ماهه که با تعجب از تغییر همه چی و همه کس شروع شد؛ انگار نه دو سال، بلکه سالها از کشورم دور بودم.
مردم کوچه و بازار انگار از همه چی خسته و نسبت به همه چی ناامید بودن و در جواب پسرکم که می گفت: مامان چرا تو ایران کسی خوشحال نیست؟ کلّی حرف داشتم که نمی دونستم باید از کجا شروع کنم!
چه سخت بود زندگی در وطنی که آغوش خودش رو به روی مسافران خسته ش بسته و شاید اگه نبود ذوق دیدار خانواده ها و دوستانی مهربون تر از تصور، تحمل شکنجه بعضی لحظات برام غیر ممکن بود.
شاید لذت این سفر فقط به چشم پاک و معصومانه پسرکم قشنگ بیاد که تو این روزهای سرد پاییزی بهترین بهانه شاد زندگی کردنه برای منی که حالا تو خونه خودم، تو غربت نشستم و در انتظار آینده ای غبار آلودم...

عکس: یک روز بارونی شهریور 88 – جاده چالوس

۲۲ شهریور ۱۳۸۸

209


بند 209 - برسد به دست فریبا پژوه:


…دخترای ننه دریا! کومه مون سرد و سیاس
چش امیدمون اول به خدا، بعد به شماس
کوره ها سرد شدن
سبزه ها زرد شدن
خنده ها درد شدن
از سر تپّه،شبا
شیهه ی اسبای گاری نمیاد
از دل بیشه، غروب
چهچه سار و قناری نمیاد
دیگه از شهر سرود
تکسواری نمیاد
دیگه مهتاب نمیاد
کرم شبتاب نمیاد
...
تو هوا، وقتی که برق میجّه و بارون میکنه
کمونِ رنگه به رنگش دیگه بیرون نمیاد
رو زمین، وقتی که دیب دنیارو پر خون میکنه
سوار رخش قشنگش دیگه میدون نمیاد.
شبا شب نیس دیگه، یخدون غمه
عنکبوتای سیا شب تو هوا تار میتنه.
...
غصه کوچیک سردی،مث اشک
جای هر ستاره سوسو می زنه
سر هر شاخه ی خشک
از سحر تا دل شب جغده که هوهو می زنه.
دلا از غصه سیاس
آخه پس خونه خورشید کجاس؟


از: احمد شاملو

۱۹ مرداد ۱۳۸۸

سفر


وطن که بودم گاهی آرزو می‌کردم جایی باشم که زندگی، آمیخته با ناامنی و دلشوره نباشه... زندگی آروم به همه چیز می‌ارزه حتی به غربت و تنهایی
بعدها وقتی لبنان یه جورایی شد وطنم، خودم رو تماشاگر زیبایی و طراوت شهری دیدم که برای همه عروس خاور میانه بود؛ بیروت
قرار بود غربت و تنهایی رو بخرم به قیمت آرامش و امنیت... اما غربت شد بزرگترین غم و دلشوره‌ی من!
حالا قراره برای مدتی از این وطن اضطراری به وطن اصلی سفر کنم؛ سفر از وطنی در غربت به غربتی در وطن.
تبعیدی‌ها گرفتار دلتنگیند و دوست دارند وقتی برمیگردن وطن، همه چیز همون جوری باشه که روز خدافظی بود؛ هست آیا؟
سفر، بیروت، زندگی، وطن... کلمه‌هایی پر از غم و شادی، بیم و امید، شکنجه و آسایش...
راسته میگن هر جا بری آسمون همین رنگه؟

عکس: جونیه (شمال بیروت) بهار 88

۷ تیر ۱۳۸۸

غروب بهار و بوسه


امروز صبح یادم اومد که هفت روزه که تابستون شده!
بهار چه غمگین و بی‌صدا تموم شد نه؟
لابد خیابونای شهر اونقدر از صدای گلوله پر بود که کسی صدای قدمهای بهارو وقت رفتن نشنید!
دارم یغما گلرویی میخونم:
"نمی‌دانم چرا بارش این‌همه باران، غبار غریبِ غروب‌های بهار و بوسه را از شیشه‌های این‌همه پنجره پاک نمی‌کند؟
چرا مدام در پس پرده‌ی گریه، نهان می‌شوی؟
استخاره می‌کنی؟
به فال و فریبِ فراموشی، دلخوش کرده‌ای؟...
بایست و تماشا کن!
تا ببینی چگونه به دامن دریا و گریه می‌روم..."

عکس: لبنان، یک غروب بهاری

۱۳ خرداد ۱۳۸۸

هلیا



شانزدهم خرداد یادروز پرواز نادر ابراهیمی خالق هلیاست؛ کسی که با "شهری که دوست می داشتم" شناختمش، بارها خوندمش، وهربار چیزای تازه ای ازش یادگرفتم و فهمیدم.
نادر برای من تفسیر تازه و متفاوتی از زندگی داشت و هرگز از زندگی من نرفت و نمیره:
"گریه برای چیست هلیا؟! آن روز را یادت هست که کوچک بودیم و به خاطر شکایت فراش مدرسه می گریستیم؟
هلیا به یاد داشته باش که ما از هر آنچه حصار آفرین بوده است گریخته ایم!
دیگر نه من ده ساله ام و نه تو هفت ساله ای... تو می پرسی که از کجا میدانم و من جواب میدهم که نمیدانم! ما هرگز از آنچه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم؛ ترس، سوغات آشنایی هاست"

عکس: ساحل خلده (متن جنوبی لبنان) بهار 88

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

نازخاتون


وقتی یک روز بهاری، میری گردش تو جاده‌ای در همسایگی دریای مدیترانه که پره از درخت و رنگ و صدای آب و پرنده‌ها... ناگهان غرق میشی تو جاده‌های شمال، یادت میره اینجا هزارها کیلومتر دورتر از شهریه که برات پر از خاطراته

آقاهه ایستاده گوشه‌ی جاده و بساط پهن کرده؛ گوجه سبز، باقلا، زیتون‌های سبز و سیاه، ترشی، سبزیجات... یاد بساط های شمال می‌افتی همونجا که اون خانومه بساط سبزیجات و مربا و ترشی داشت؛ اسم یکی از ترشی‌هاش "نازخاتون" بود اما ما دوست داشتیم خودش رو نازخاتون صدا بزنیم آخه هم ناز بود و هم خاتون!

اینجاست که دیگه دلتنگ میشی... دیگه حتی آسمون و دریا با همه‌ی وسعت‌شون نمیتونن جای همون بساط کوچیک نازخاتون رو برات پر کنند...

دلتنگم

عکس: بابلسر، بهار86

۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

آخر خط


من که از چهار سالگی زندگی‌ام را با رنگ‌ها تقسيم کرده بودم، در آستانه هفده سالگی آن‌ها را گم کردم.سرخ کبود را به جای لاجوردی گرفتم و جای آسمانی، خاکستری پاشيدم. من رنگ‌ها را گم کردم و اينک تنها چهره‌ای که هر روز در برابرم ديده مي‌گشايد، ديوار است من دلارا دارابی ۲۰ ساله، متهم به قتل، محکوم به اعدام، سه سال است که با رنگ‌ها و فرم‌ها و واژه‌ها از خودم دفاع می‌کنم اين نقاشی‌ها سوگندی است به جرمی ناکرده. تا مگر رنگ‌ها مرا به زندگی بازم گردانند.از پشت ديوارها به شما که به ديدن نقاشی‌هايم آمده‌ايد، سلام و خير مقدم می‌گویم.
(یادداشت دلارا بر افتتاحیه‌ی یکی از نمایشگاه‌های نقاشی خود)

فکر می‌کردم این‌همه بیانیه و فریاد برای نجات یک انسان از مرگ، کافیه! اما قصه‌ی دلارا ثابت کرد که رنگ‌ها و فرم‌ها و واژه‌ها برای دفاع از حق، کافی نیستند.در سرزمینی که جان و آبروی آدما ارزون‌تر از همه چیزه، رنگ، فرم، واژه و حتّی فریاد هم به کارمون نمیاد...نمی‌دونم کار دیگه‌ای هم می‌شد کرد یا اینجا آخر خط بود و هست؟!
عکس: غروب جعیتا، شمال بیروت

۲۹ فروردین ۱۳۸۸

میم مثل مادر


در سرمای یکی از آخرین شبهای زمستونی قبل از ترک وطن، به گرمای حلقه‌ی دوستانی پناه برده بودیم که نبودن و ندیدن‌شون راحت نبود.
بعضی‌ها غمگین‌تر از اون بودند که حرفی بزنند و بعضی دیگه با شوخی و خنده سعی می‌کردند حال و هوای جمع روعوض کنند؛ اما سعید داشت چیزی می‌نوشت...
کمی بعد کاغذی رو به ما سپرد که روش نوشته بود:
"رفتن" همیشه آسان است و "ماندن" همیشه احمقانه‌تر!
ترجیح می‌دهم نباشم تا نمانم و نروم
اما تو جور دیگری فکر می‌کنی
نه می‌مانی و نه می‌روی
ولی همیشه هستی
این روزا سعید غمگینِ پرواز مادره...
دوست دارم بگم که مادر همون ‌جوریه که سعید نوشت؛
نه می‌مونه نه می‌ره؛ ولی همیشه هست.
عکس: تهران، کافه تمدّن، زمستان 86

۲۱ فروردین ۱۳۸۸

نان و شراب


امروز برای مسیحیان روز بزرگیه و تو لبنان معروفه به "الجمعة العظیمة"
روزی که بر اساس اعتقاد اونها مسیح برای بخشش گناهان انسان، خودش رو فدا کرد و به صلیب کشیده شد تا انسان نجات پیدا کنه.
لبنان از امروز تعطیله و مردم خودشون رو برای عید روز دوشنبه آماده می‌کنند؛ "عید پاک" که جشن بخشش انسان و بازگشت مسیح به آغوش پدرش خداست.
صبح کلیساها پر بود از آدمها و صدای ناقوس‌ها؛ پدران مقدس از مهموناشون با نان و شراب پذیرایی می‌کردند، چون بر اساس آیات انجیل، عیسى مسیح شبی پیش از قربانی شدن، حواریّون رو با نان و شراب مهمان کرد...
برام کمی عجیبه که اونها به جای عزاداری برای "مسیح مصلوب" آروم گرفتنش در آغوش خدا و نجات انسان رو جشن می‌گیرند و بیشتر از اینکه مظلومیّت مسیح رو ترویج کنند از عظمت فداکاری او حرف می‌زنند، واسه همینه که در این شبها به جای مراسم سوگواری،خواننده‌های معروف لبنانی کنسرت دارند.
عکس: غار و کلیسای سیّده مغدوشه (در پنجاه کیلومتری جنوب بیروت) معروفه که هر روز مسیح از همین‌جا برای دعوت مردم به شهر می‌رفت و مریم مقدس هر روز رو در همین غار به انتظار بازگشت فرزندش سپری می‌کرد.

۱۲ فروردین ۱۳۸۸

مطعم


نوروزی که گذشت بیروت، میزبان ایرانیای زیادی بود که گاهی با اونا روبرو می‌شدم و سر صحبت باز می‌شد؛
جالبه که بعد از توصیف زیبایی‌های اینجا، پیش‌غذاهای متنوع لبنانی توجه‌شون رو جلب کرده بود و به صورت یکی از خاطرات سفر، تو ذهن‌شون مونده بود (هرچند تا حالا فقط یک ایرانی خیلی عزیز رو دیدم که غذای لبنانی رو نپسندیده که ظاهرا باید به ذائقه‌ی او شک کرد نه غذاهای اینجا!).
شاید همین علاقه و استقبال ایرانیا باعث شده که چند تا رستوران در تهران با تبلیغ این پیش‌غذاها رونق بگیرن که معروف‌ترین اونا "مطعم هرمز"، "عروس لبنان" و "مدیترانه" است.
بماند که زمانی که تهران بودم فهمیدم اونا نمیتونن غذای لبنانی رو با طعم و مزه‌ی اصلیش درست کنند؛ دوستی می‌گفت: "هر فرهنگی رو باید در زادگاهِ خودش تجربه و درک کرد" شاید این حرف، شامل طعم غذاها هم بشه....
این عکس رو از "مطعم شواطینا" در بندر صور (جنوب لبنان) گرفتم که ظهر روزهای یکشنبه همه‌ی 30 مدل پیش‌غذای لبنانی رو با چند مدل غذای عربی سرو می‌کنه.

۲ فروردین ۱۳۸۸

هفت سین


این دومین هفت سینی بود که از ایران و خانواده‌هامون دور بودیم و سعی کردیم نبودن و ندیدن‌شون رو با حلقه‌ی دوستان مهربون‌مون جبران کنیم.
انگار لحظه‌ی تحویل سال، امید تازه‌ای در ما آدم‌ها متولّد میشه؛ امیدی که میتونه تلخی‌های گذشته رو کمرنگ کنه تا به انتظار روزهای بهتر، توانایی برای شروع دوباره رو احساس کنیم...
واما بعد:
یک هفته مونده به سال نو بود که به فکر خانه تکانی وبلاگم افتادم
راستش عکاسی رو خیلی دوست دارم و در سالی که گذشت سعی کردم از هر فرصتی برای گرفتن یک عکس خوب استفاده کنم (اگرچه هنوز نتونستم دوربین مورد علاقه‌ام رو تهیه کنم).
حاصل این فرصت‌ها تعدادی عکس و خاطره شد که گفتم بد نیست گاهی نوشته‌های وبلاگ رو با بعضی از اون‌ها همراه کنم و اسمشو بذارم خانه‌تکانی. با تصویری از هفت سین 88 عید رو به شما تبریک میگم.

۲۷ اسفند ۱۳۸۷

برای گل نرگس

دیشب همون چند لحظه‌ای که شریک گریه‌هات شدم با چشمای بی‌تاب به من گفتی دلم مامانمو میخواد و دوست دارم برگردم پیش اونو تو بغلش آروم بگیرم...
آخه دختر! چرا نمیخوای باور کنی که روزگار درازی از کودکی‌مون گذشته و حالا سالهاست که خودمون مامان شدیم و دیگه "لوس شدن و ناز کردن و خودمونو تو بغلش گم کردن" به ما نمیاد!
انگار حتی دیگه مامانامون هم باور نمی‌کنن که ما هنوز هم گاهی فقط "گریه تو بغل اونا" رو میخوایم تا بتونیم غصه‌های زندگی رو فراموش کنیم و با دستاشون این دلِ مرده رو زنده کنیم و بتونیم دوباره زندگی کنیم.
شاید اونی که گاهی با هق هق دلتنگیامون دنبالش میگردیم مامانمون نیست؛ بلکه دنیای دور "عروسک بازی"مونه؛ دنیایی که محبّتاش بی‌منت، قهراش کمرنگ و زودگذر... و آشتیاش به سبکی یه لبخند کودکانه بود، همون حسی که حسین پناهی به نازی میگه:
"من میخوام برگردم به کودکی
کفش برگشت برامون کوچیکه
پابرهنه نمیشه برگردم؟
برای گذشتن از ناممکن کیو باید ببینم"
پاشو دختر!‍ خونه خیلی کار داریم، عید داره میرسه و هنوز خونه‌تکونی نکردیم... تازه، سفره هفت‌سین هم باید بچینیم، تخم‌مرغ رنگ کنیم، فکر کنیم برای بچه‌هامون چی عیدی بخریم؟ خودمون روز عید چی بپوشیم؟...
پاشو دختر! شاید حسّ بهار و عطر نرگس و یه فنجون چای داغ، جایی واسه خاطره‌های سرد زمستون نذاره

۶ اسفند ۱۳۸۷

بوی او، عطر گلاب و زعفران

از سالهای دور، امروز متعلق به مادربزرگم بود.
روزی که از صبح زود همه‌ی فامیل اونجا جمع می‌شدن و تو پختن شُله‌زرد کمک می‌کردن؛ روزهایی که تمام خونه پر بود از عطر کره و گلاب و زعفران... گوشه‌ی حیاط، زیر درخت، کنار حوض پر از آب، دیگ‌های بزرگِ شله‌زرد می‌جوشید و همه صف کشیده بودن تا او یکی یکی برای هم زدن صداشون کنه و به همشون بگه "امروز هر چی از خدا بخواین بهتون میده".
چقدر خوشحال بود از دیدن ما و من چقدر خوشحال بودم از دیدن فامیل‌های دوری که فقط به بهانه "شله‌زرد پزون" سالی یک بار می‌دیدمشون و همه خوشحال از اینکه لذت این دیدارها به اسم مادربزرگه.
هنوز هم بعد از گذشت سالها صورت مهربون و خوشحال اون روزهاش از جلوی چشمم پاک نمیشه.
از روزی که پا دردهای لعنتی به سراغش اومد انگار دیگه برکت هم از بین خانواده‌ها رفت. دیگ‌های بزرگ شله‌زرد، هر سال کوچیک و کوچیک‌تر شد تا تموم شد؛ دیگه هر سال بجای دیدن فامیل‌های دور، فقط خبر رفتن تک تک‌ِشون به گوش میرسید...
حالا اون مونده و پدربزرگ و خونه‌ی تاریک و شاید گاهی شله‌زرد نذری بی رنگِ همسایه و تنهایی و تنهایی و تنهایی...
دکتر میگه با آلزایمر خفیفی که داره ممکنه چیزهای کم‌رنگی از گذشته یادش بیاد... نمی‌دونم خاطرات قشنگ اون روزها هم تو ذهنش مونده یا نه؟ ولی من امروز پرواز کردم به گذشته، تو خونه‌ی شلوغ و پر سر و صدای او، به زور از بین جمعیت خودم رو به دیگ رسوندم تا شله‌زرد رو هَم بزنم...
کاش یادش بیاد چقدر عزیزه و نه تنها ما بلکه یک فامیل، دلخوش به خنده‌های او بود و هست...
راستی مامانی ! امروز هم هر چی از خدا بخوام بهم میده، نه؟

۲۹ بهمن ۱۳۸۷

فروغ

"من مثل بچه‌ای که در یک جنگل گم می‌شود، به همه جا رفتم ودر همه چیز خیره شدم و همه چیز جلبم کرد، تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خودم را در آن چشمه پیدا کردم، خودم که عبارت باشد از خودم و تمام تجربه‌های جنگل"
این عجیب‌ترین جمله‌ایه که از فروغ فرخزاد خوندم
ماه بهمن که تموم بشه خواب فروغ، 43 ساله میشه
خوابی "بدون لالایی و قصه" و سفر به "دنیایی که آدمک نداره"
خدا خواست که فروغ تا دنیا دنیاست 32 ساله بمونه،
تا نَمونه و پیر بشه، تموم بشه، غمگین عمر ناکام و رفته باشه.
اینهمه تأثیر فروغ نتیجه‌ی چیه؟ به خاطر جرأت آمیخته با زن بودن؟ زندگی عجیبش؟ رمز و راز عاشقی‌اش؟ جوانمرگی‌اش؟
اینهمه مخالفت و دشمنی با فروغ واسه چیه؟ بیراهه رفتن؟ جرأت فکر کردن به چیزهایی که نباید؟ زودتر از زمان خودش به دنیا اومدن و حرفهای نامفهوم زدن؟ معما‌ها و پرسشهای تاریک زندگی رو گفتن و به خدا و سهمش از زندگی اعتراض کردن؟
چرا دوستاش میگن شادترین و غمگین‌ترین انسان بود؟
کنجکاوم که جواب این سوالها رو از زندگی‌اش بگیرم چون گاهی خودم رو شریکِ آه‌های او حس می‌کنم...
گمونم ما همه، بچه‌هایی هستیم که تو جنگل گم شدیم با این فرق که جرأت به همه جا رفتن و در همه چیز خیره شدن رو نداریم؛ می‌ترسم به چشمه ‌نرسیم و خودمون رو پیدا نکنیم.

۲۳ بهمن ۱۳۸۷

تاوان آزادگی

دیشب که داشتیم با پسرکم فیلم می‌دیدیم، بعد از دیدن صحنه‌های تعقیب و گریز به من گفت:
"اگه من بزرگ شدم و پلیس‌ها منو گرفتن و انداختن زندان، اصلا از دست‌شون فرار نمی‌کنم، چون فرار کردن خیلی سخته و آدم باید خیلی بدبختی بکشه تا آزاد باشه و اونقدر تو زندان می‌مونم تا اونا دلشون برام بسوزه و آزادم کنن..."
وقتی داشت این حرفا رو می‌زد بغض عجیبی گلومو گرفت و چشمام پر از اشک شد...
دلم می‌خواست بهش بگم تمام سختی‌های این روزهای ما فقط برا اینه که دلمون نمی‌خواست دل کسی برامون بسوزه...
بهش گفتم: "اگه کار خلافی نکردی و فقط از حق خودت دفاع کردی نباید زیر بار زور بری و باید برای آزادیت تلاش کنی به هر قیمتی، حتی شده تو این راه، سختی و بدبختی زیادی بکشی..."
می‌دونم که برای آزادی وآزاد بودن تاوان زیادی باید پرداخت؛ گاهی به اندازه‌ی یک عمر... ومی‌دونم که این آزادیِ بی‌منت به صدها خوشی و خوش گذرونی می‌ارزه، اما نمی‌دونم آدم تا کجا تحمل "آزاده موندن" رو داره و تا کجا میتونه هزینه‌اش رو با تن و روحش بپردازه...تا کجا؟

۱۶ بهمن ۱۳۸۷

شاعر

سخت مریض بود و از تب می‌سوخت و حوصله‌ی هیچ کاری رو نداشت.
گفت: "برام شعر بخون" و سراغ مخفیگاه رو گرفت؛ صفحه رو باز کردم و خوندم براش:
"ما سر از زلف او نمی‌گیریم / گر بگیریم زود می‌میریم
...خواب دیدیم، خواب می‌بینیم / خواب‌هایی بدون تعبیریم"
با دیدن این همه ذوق و شوقش ازش پرسیدم: راستی حسین چی کارست؟
گفت : ها؟... شاعر!
یاد قیصر افتادم و با خنده گفتم: خوب شاعره که شاعره "شاعری که کار نیست، کار چیز دیگر است"!
از دلم گذشت: کاش اینجور آدما غم نان نداشتن و می تونستن با خیال راحت فکر کنن و بنویسن و شعر بگن و... ولی یادم اومد همه اونایی که حرف حساب می‌زنن از کسانی هستن که زندگیشون آمیخته با رنج و غمه؛ انگار بی درد و اندوه، نه سوالی هست نه تردیدی و نه شعری.
گاهی یه شعر تازه یا یه حرف تازه تنها داروی یه درد تازه‌ست؛ چه دردی که دیده نمی‌شه مثل "شکسته‌دلی" و چه دردی که دیده میشه مثل وقتی که داری از تب می‌سوزی...

۸ بهمن ۱۳۸۷

خرمگس

اون وقتا نیچه رو خیلی نمی‌شناختم، محسن گاهی که خونه‌ی ما میومد ذکر خیری از نیچه داشت... تا شب تولد جواد که رمان "وقتی نیچه گریست" رو هدیه آورد و من اونقدر نخوندمش تا این روزها!
همزمانی شرایط خاص زندگیم و خوندن این رمان و علاقه‌مندی به دونستن بیشتر از نیچه باعث شده از پائولو کوئلیو دور بشم و ذهنم درگیر این آدم بشه...
مردی رو تصور کنید که در سال 1882 حرفهای غریبی بزنه و وقتی حرفاشو نمی فهمن بگه: "صبر من زیاده، شاید در سال 2000 مردم جرأت خوندن کتابهای منو پیدا کنند"
فیلسوفی که "ترس مردم از دانستن" رو مانع درست زندگی کردنشون میدونه
مردی که عذابِ زندگی رو باور کرده و خودش رو فریب نداده و با تمام وجود به همه‌ی مشهورات، شک داره و با شجاعت می‌گه: "ناامیدی بهایی است که فرد برای خودآگاهی می‌پردازد و امید، بدترین بلاست زیرا عذاب را طولانی‌تر می‌کند"
او خیلی از حرفهای قشنگ و آرامش بخش رو مسکّن میدونه و معتقده "اینا پادزهرند برای زهر حقیقت"!
میشه ازش ترسید وقتی میگه: "زندگی تنها آزمونیه که گزینه صحیح نداره" اما نمیشه بی خیالش شد
از نظر نیچه انگار دوره ی سیطره آقا و خانوم معلما تموم شده و بهترین معلم اونیه که از شاگرداش یاد بگیره
وخلاصه تلخ‌ترین حرفی که نمیتونی فراموشش کنی اینه که "انسان به چیزی که ناچار به تحمل آنست سرسختانه آویزان می‌شود و نام این کار را وفاداری می‌گذارد"
روشن ترین نتیجه‌ی آشنایی با نیچه تردیده... دارم می‌نویسم که "گاهی آدم از ویران‌گریِ تردید می‌ترسه..." جمله‌ام تموم نشده یکی اینجا نشسته و میگه: "از صدای خرمگس نخوابیدن و عذاب کشیدن، بهتر از اینه که آدم از خواب ناز پاشه و ببینه همه دنیای شیرین‌شو آب برده"... عالیه! اسم پست هم دراومد: خرمگس