۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

آخر خط


من که از چهار سالگی زندگی‌ام را با رنگ‌ها تقسيم کرده بودم، در آستانه هفده سالگی آن‌ها را گم کردم.سرخ کبود را به جای لاجوردی گرفتم و جای آسمانی، خاکستری پاشيدم. من رنگ‌ها را گم کردم و اينک تنها چهره‌ای که هر روز در برابرم ديده مي‌گشايد، ديوار است من دلارا دارابی ۲۰ ساله، متهم به قتل، محکوم به اعدام، سه سال است که با رنگ‌ها و فرم‌ها و واژه‌ها از خودم دفاع می‌کنم اين نقاشی‌ها سوگندی است به جرمی ناکرده. تا مگر رنگ‌ها مرا به زندگی بازم گردانند.از پشت ديوارها به شما که به ديدن نقاشی‌هايم آمده‌ايد، سلام و خير مقدم می‌گویم.
(یادداشت دلارا بر افتتاحیه‌ی یکی از نمایشگاه‌های نقاشی خود)

فکر می‌کردم این‌همه بیانیه و فریاد برای نجات یک انسان از مرگ، کافیه! اما قصه‌ی دلارا ثابت کرد که رنگ‌ها و فرم‌ها و واژه‌ها برای دفاع از حق، کافی نیستند.در سرزمینی که جان و آبروی آدما ارزون‌تر از همه چیزه، رنگ، فرم، واژه و حتّی فریاد هم به کارمون نمیاد...نمی‌دونم کار دیگه‌ای هم می‌شد کرد یا اینجا آخر خط بود و هست؟!
عکس: غروب جعیتا، شمال بیروت