۲۷ اسفند ۱۳۸۷

برای گل نرگس

دیشب همون چند لحظه‌ای که شریک گریه‌هات شدم با چشمای بی‌تاب به من گفتی دلم مامانمو میخواد و دوست دارم برگردم پیش اونو تو بغلش آروم بگیرم...
آخه دختر! چرا نمیخوای باور کنی که روزگار درازی از کودکی‌مون گذشته و حالا سالهاست که خودمون مامان شدیم و دیگه "لوس شدن و ناز کردن و خودمونو تو بغلش گم کردن" به ما نمیاد!
انگار حتی دیگه مامانامون هم باور نمی‌کنن که ما هنوز هم گاهی فقط "گریه تو بغل اونا" رو میخوایم تا بتونیم غصه‌های زندگی رو فراموش کنیم و با دستاشون این دلِ مرده رو زنده کنیم و بتونیم دوباره زندگی کنیم.
شاید اونی که گاهی با هق هق دلتنگیامون دنبالش میگردیم مامانمون نیست؛ بلکه دنیای دور "عروسک بازی"مونه؛ دنیایی که محبّتاش بی‌منت، قهراش کمرنگ و زودگذر... و آشتیاش به سبکی یه لبخند کودکانه بود، همون حسی که حسین پناهی به نازی میگه:
"من میخوام برگردم به کودکی
کفش برگشت برامون کوچیکه
پابرهنه نمیشه برگردم؟
برای گذشتن از ناممکن کیو باید ببینم"
پاشو دختر!‍ خونه خیلی کار داریم، عید داره میرسه و هنوز خونه‌تکونی نکردیم... تازه، سفره هفت‌سین هم باید بچینیم، تخم‌مرغ رنگ کنیم، فکر کنیم برای بچه‌هامون چی عیدی بخریم؟ خودمون روز عید چی بپوشیم؟...
پاشو دختر! شاید حسّ بهار و عطر نرگس و یه فنجون چای داغ، جایی واسه خاطره‌های سرد زمستون نذاره