۲۵ آذر ۱۳۸۸

رشته ی محبت تو


زنگ میزنم حالشو بپرسم، دارن آش رشته میدن... با شنیدن صدای من پشت تلفن بغض میکنه و میگه: چقدر جات اینجا خالیه... آخه اون خوب میدونه که من چقدر آش رشته دوست دارم... پشیمون میشم از تماسم، حالا مگه آش از گلوش پایین میره؟ میخوام جبران کنم، میزنم تو کار شوخی و خنده، اما اون در جواب شوخی های من فقط سکوت میکنه...
تلفن که تموم میشه دوستی زنگ میزنه و برای شام دعوتم میکنه... سر سفره میبینم یه ظرف بزرگ آش رشته رو میزه!
حالا منم که با دیدن آش رشته بغض میکنم و سکوت...


میدونم برام دعا نکردی و فقط دلت گرفت؛
اونوقت خدا فقط به دلت نگاه کرد و حاجتت رو داد و آرومت کرد، حالا ببین اگه برام دعا کنی چی میشه... هرچند میدونم همیشه داری همین کارو میکنی و میدونم که خوب میدونی هیچ وقت تو زندگی بیشتر از این روزها به دعای خیرت احتیاج نداشتم... من هنوز در حسرت روزی هستم که کاش بتونم ذره ای از محبت ها و مهربونیات رو جبران کنم...

دوستت دارم مادرم