۸ مرداد ۱۳۸۷

فاصله

امروز روز عروسيته و من صبح خيلي زود از خواب بيدار شدم با صداي چاوشي كه داشت مي خوند :
بين من و تو فاصله غوغا مي كنه ...
باورم نمي شه چقدر زود گذشت ! انگار همين ديروز بود ؛ از مدرسه كه ميومدم تو حياط منتظرم بودي ... هر وقت مي خواستم درس بخونم اونقدر حرف مي زدي تا عصباني مي شدم و چيزي از درسام نمي فهميدم ...
هميشه شباي امتحانم به عروسكت قول مي دادي كه اگه بچه ي خوبي باشه مي بريش خونه ي خاله ، اما من شماها رو تو اتاقم راه نميدادم تا وقتي اشكهاي تو رو ميديدم و دلم مي سوخت ؛ كتاب و دفتر رو مي بستم و از تو و عروسكت پذيرايي مي كردم .
كم كم رفتي مدرسه و من تنها كسي بودم كه تو درسات كمكت بودم و شبهاي امتحانت تا صبح باهات بيدار بودم تا خوابت نبره و صبح قبل از اينكه بري سر جلسه ي امتحان ازم مي پرسيدي : "خواهر جون بيست مي شم؟" انگار به اندازه ي يك " آره " ي من تا موفقيت فاصله داشتي !
كم كم بزرگ شدي و باز من شدم محرم تو و خونه ي من شد پاتوق وقتي كه از زمين و زمان شكايت داشتي ... شديم محرم اسرار هم ، حرف مي زديم ، غر مي زديم و آخرش اونقدر مي خنديديم كه ... يادته خنده هامون دليل نداشت و فقط منتظر يك بهانه ي كوچيك بوديم؟!
... تا تو بزرگ شدي و امروز رسيد : روز عروسيت !
دارم تصور مي كنم كه چقدر قشنگ شدي تو اين لباس سفيد مثل هميشه !
مثل وقتي كه كوچيك بودي و تو عروسي من شده بودي يه عروس كوچولوي ماه و دوست داشتني
... احساس امروز من قابل توصيف نيست و پيشكشي برات ندارم جز دلتنگي و عشق ... همين !
عروسيت مبارك