۱۴ مرداد ۱۳۸۷

قصّه

يك روز شنبه ، وقت نهار / گفت و گوي پسركم با دوستش كه مهمونمون بود :

حامد : بيا غذاتو بخور تا بزرگ بشي
محمد : ناچ ! بالاخره كه بزرگ مي شم
- : اگه غذا نخوري كه بزرگ نمي شي
- : من تا آخر قصه ام كه بالاخره يه روز بزرگ ميشم !
- : قصه ؟ كدوم قصه ؟!
- : مگه نمي دوني ؟ ... خدا برا همه آدما يه قصه تعريف كرده كه آدما تو اون قصه بازي مي كن ... وقتي قصه شون تموم مي شه آدما هم تموم مي شن

... من نمي دونم محمد اين حرف رو از كي يا از كجا شنيد اما راستي نكنه ما همه فقط بازيگراي اين قصه ي از پيش نوشته شده ايم ؟!