۸ آذر ۱۳۸۷

روزها و آرزوها

میدونم که هیچ روز آدما بی‌غصه یا آرزو نیست؛ فقط هر چی دنیای آدما بزرگتر میشه آرزوهای کوچیک، جاشونو به آرزوهای بزرگتر میدن!
یادمه قدیما، اون روزا که آرزوهام به اندازه‌ی خونه‌ی کوچیکم بود، غصه‌ام این بود که چرا روز عروسیم (به خاطر بعضی از ملاحظات شأنی خانواده‌ها) با ماشین عروس، دور شهر نچرخیدیم و بوق نزدیم ... یا مثلا آرزوم این بود که کاش خونه‌ی سنتی سازمون، مثل خونه‌های جدید، آشپزخونه‌ی اُپن داشت...
حالا که غصه‌ها و آرزوهای این روزامو می‌بینم به اون روزا حسابی می‌خندم؛
یعنی تلخیهای قدیم، شده شیرینی و خنده... و تراژدی‌های قدیم، شده کمدی و طنز گپ‌های شبونه
آیا واقعا سالهای بعد هم میشینم و به این روزام می‌خندم؟!
پ.ن:
هنوز مشترک اینترنت نشدیم و گاه‌گاهی میام کافی‌نت... اگه برای دوستان، کامنت نمیذارم از بی‌معرفتی نیست.