۸ آذر ۱۳۸۷

روزها و آرزوها

میدونم که هیچ روز آدما بی‌غصه یا آرزو نیست؛ فقط هر چی دنیای آدما بزرگتر میشه آرزوهای کوچیک، جاشونو به آرزوهای بزرگتر میدن!
یادمه قدیما، اون روزا که آرزوهام به اندازه‌ی خونه‌ی کوچیکم بود، غصه‌ام این بود که چرا روز عروسیم (به خاطر بعضی از ملاحظات شأنی خانواده‌ها) با ماشین عروس، دور شهر نچرخیدیم و بوق نزدیم ... یا مثلا آرزوم این بود که کاش خونه‌ی سنتی سازمون، مثل خونه‌های جدید، آشپزخونه‌ی اُپن داشت...
حالا که غصه‌ها و آرزوهای این روزامو می‌بینم به اون روزا حسابی می‌خندم؛
یعنی تلخیهای قدیم، شده شیرینی و خنده... و تراژدی‌های قدیم، شده کمدی و طنز گپ‌های شبونه
آیا واقعا سالهای بعد هم میشینم و به این روزام می‌خندم؟!
پ.ن:
هنوز مشترک اینترنت نشدیم و گاه‌گاهی میام کافی‌نت... اگه برای دوستان، کامنت نمیذارم از بی‌معرفتی نیست.

۲۸ آبان ۱۳۸۷

عجب صبری خدا دارد

از جلوی یک کتابفروشی وابسته به حزب الله لبنان در حومه‌ی جنوبی بیروت، رد می‌شدیم که توجه‌مون به یک کتاب جلب شد: "مفاتیح الجنان به زبان کودکانه"!
کنجکاو شدیم و رفتیم تا کتاب رو از نزدیک ببینیم؛ کتاب به زبان بچه‌ها ترجمه شده بود با تصویرگری‌های کنار دعاها...
تصویرها پر بود از بچه‌هایی که در حال سوختن در جهنم بودند و یا در حال التماس از خدا برای نجات ازآتش، گریه می‌کردند!
وحشت زده، کتاب رو از چشم پسرکم دور کردم و عصبانی شدم از این همه بی عقلی و سادگی... طراحان این کتاب لابد کلی هم از اینکه باعث هدایت بچه‌ها و مانع گناه‌کردن اونا در آینده می‌شن به خودشون می‌بالند و ترسوندن بچه‌ها از خدا رو هنر خودشون می‌دونند!
نمی‌دونم چرا اینهمه که در تصویرسازی از جهنم استادند در تصویرسازی از بهشت و رحمت و زیبایی خدا، عاجز و بی‌عرضه‌اند؟واقعا معرفی خدایی که عذابش از رحمتش بیشتره و از "التماس نجات" لذت می‌بره چه لطفی داره؟
قدیما فکر می‌کردم میشه با اجبار به احکام، بچه رو از خدا متنفر کرد؛ نگو این حرفا قدیمی شده و حالا دیگه با کتاب و نقاشی و فیلم دارن زحمت می‌کشن و ثواب می‌برن... با خودم گفتم وقتی آدما خدا رو از دریچه‌ی عقده‌های روانی و جنسی و شخصیتی خودشون ببینند همین میشه دیگه... به قول شاعر "عجب صبری خدا دارد"!
کاش می شد شناخت خدا رو به پاکی و بی‌آلایشی خود بچه‌ها واگذار کنیم و بیماری‌ها و جهل‌هامون رو به اونا منتقل نکنیم.

۱۱ آبان ۱۳۸۷

در ستایش بی‌خیال ‌‌شدن

چند روز قبل داداش کوچیکم از ایران زنگ زد و از شیرینی‌های پسرک هفت‌ماهه‌اش برام تعریف می‌کرد و با هم به دنیای قشنگ بچه‌ها غبطه می‌خوردیم
مثلا می‌گفت : "فقط قیافه‌ی ما واسه بچه مهمه، اگه جدی یا با اخم بهش نگاه کنیم ولی قربون صدقه‌اش بریم، بغض می‌کنه و گریه‌اش می‌گیره اما اگه با لبخند نگاش کنیم و بد و بیراه هم بگیم می‌خنده و از شادی جیغ میزنه؛ خلاصه همین که حرفمونو نمی‌فهمه و فقط به قیافه‌مون نگاه می‌کنه، شده بهانه‌ی بازی و خنده‌ی ما بزرگترها..."
من که دلم واسه برادرزاده‌ی نادیده‌ام یه ذره شده بود همین ماجرا رو با شور و هیجان واسه همسر گرامی تعریف کردم، فکر می‌کنین واکنش‌اش چی بود؟!
آقا رفتند تو فکر و فرمودند:
"آخه بچه، پاکه و مثل ماها نیست که آلوده به کلمه‌ها شده باشه. متن بچه، کلمه‌های آدما نیست بلکه قیافه‌ی اوناست... به عبارت دیگه متن اصلی هر انسان، باید صورت انسان مقابلش باشه نه گفته‌هاش!... دستور العمل های انتزاعی باعث میشن نسبت به آدم روبرومون که زنده و ظاهر داره خودشو روایت می‌کنه کور باشیم و گوشمونو نسبت به حرفهای حساب شده‌ی همون آدم یا دستورات کتابها بسپاریم..."
باورتون میشه؟!
یکی به من بگه من از دست این بشر چیکار کنم ؟
آخه چطور میشه از این موضوع به این سادگی، به جای خندیدن و لذت بردن، یک سوژه‌ی فلسفی درآورد که حالا بماند ربطش به چیزی که من تعریف کردم چیه؟!
یکی نیست بهش بگه آخه حتی خدا هم دنیا رو اینقدر پیچیده و جدی خلق نکرده که تو تصور می‌کنی... یک کم بی‌خیال شو... واللاااااا
پ.ن:
مرسی واسه همه‌ی تبریک‌هایی که هیچ توصیفی براشون ندارم...